پينه دوز

ساناز سيد اصفهاني
sanaz_s_esfahani@yahoo.com

پلي كه وسط اقيانوس، در حال نوسان بود وتكان تكان مي‌خورد.. آستانة بهشت را به آستانه جهنم وصل مي‌كرد و باد آن را از سويي به سوي ديگر هُل مي‌داد. پلي كه بي‌هيچ داربستي؛ مثل رنگين‌كمان روي اقيانوس سبز آبي خم شده بود... هر شب محل ملاقات خاله اسفند بود و گندم. او با درشكه مي‌آمد. روي پل كه معلق بود و بي‌ثبات. هر بار همان جا مي‌ايستاد، اوّل اسب‌ها شيهه مي‌كشيدند و بعد چرخ‌هاي درشكه نمي‌چرخيدند و صداي پاي خاله اسفند مي‌آمد كه از روي پله درشكه پياده مي‌شد و سر خم مي‌كرد به پايين. به اقيانوس... پتشش اندازة ماه خورشيد بود و نور تيغه مي‌كشيد از محيطش و سياه نشان مي‌دادش. آسمان مثل هر بار بي‌ابر بود ـ معلوم بودكه چادرش را جلو مي‌كشيد و همان‌طور كه به پايين نگاه مي‌كرد ـ به گندم كه روي قايقي چوبي نشسته بود‌ ـ فرياد ميزد كه: ديو زادِ پدر سنگ، عين زالو افتادي به جونِ دلم، اگه گورت رو گم نكني جات اون جاست». و دستش را افقي مي‌كرد و اشاره به درِ جهنم... و گندم به شعله‌هاي سر به فلك كشيده و فضاي داغ و سوزان جهنم كه تار نشان مي‌دادش نگاه مي‌كرد. تا برمي‌گشت كه جواب بدهد. نه درشكه بود ـ نه اسب و نه خاله اسفند.
ازخواب پريد ـ با جيغ، با صورتي خيس و مردمكهاي گشاد صداي نفسش و لرزش‌هاي دندانش ـ كه به هم مي‌خوردند ـ در اتاق پر بود.به پنجره نگاه كرد. مثل هردفعه هوا رو به روشنايي. و فكر كرد كه هر بار در همين زمان همين اتفاق مي‌افتد.
ملحفه را كنار زد و از روي تخت بلند شد... با خودش حساب كرد تا كارهايش را انجام دهد 2، 3 ساعتي وقت مي‌گيرد. تصميمش را گرفته بود.
وقتي مامان آذر دسته در را چرخاند و گفت: «پس نميآي بيرون دختر؟» 2، 3 ساعت بيشتر بود كه گندم درِ اتاق را به روي خود بسته بود. قفل را چرخاند و گفت: «اومدم تموم شد...» وقتي بيرون آمد، مامان آذر با چشمهاي پف‌كرده‌اش به گندم نگاه كرد و به بستة صورتي كه در دستش بود و روبان‌هايش. گفت: «بالاخره كار خودت روداري مي‌كني!؟ هان؟ منم كه اين‌جا آدم نيستم.» ... گندم به طرف در ورودي رفت و با وسواس كفش‌هاي كتاني سفيد ـ صورتي‌اش را پاك كرد. مادر به لاك و شال صورتي دخترش چشم دوخت و به انگشتان گندم كه چه سخت پارچه را در دستش مچاله كرده بود و گفشش را تميز مي‌كرد... گندم گفت: «زود برمي‌گردم»... مامان آذر بند رب دشامبر آبي‌اش را لاي انگشتش پيچاند و گفت: «به فاطمه زهرا اگه نري هيچ اتفاقي نمي‌افته، آب از آب تكون نمي‌خوره... اي خدا آخه به منِ مادرهم رحم كن... خدا آن‌شاا... بگم چه بلايي سر او خاله اسفندت بياره كه عين زالو افتاده رو دلم... اين جام ول نميكنه...» گندم بند كفشهايش را بست و جلوي آينه كنار در ايستاد و به خودش نگاه كرد. مامان آذر دستهايش را دور او حلقه كرد و به خودش فشار داد وگفت: «تو ماه مني خوشگل خوشگهايي.... عين گِلي... پاك... خاك تو سرشون كنن اين خاله اسفندت از بچگي حسود بود حسود حسود حسود... خير نبينه الهي كه زندگي بچه‌ام رو...» گندم مادر را از خود دور كرد و گفت: «من بچه نيستم مامان... تو رو خدا بس كنيد... آره من عين همونم كه گفت. عين پينه‌دوزم... راسته همه‌اش راسته عين سايه‌هاي روي ديوار...» و بعد در را باز كرد و رفت.
× × ×
وقتي وارد اتوبوس شد همه نگاهش كردند... راننده از توي آينه و ايستاده‌ها گردن كج مي‌كردند و بعد پچ پچ... و نشسته‌ها سرشان را مي‌چرخاندند كه نگاش كنند. او روي صندلي تك نفره كنار پنجره نشسته بود. شنيد كه پشت سري‌اش گفت:
«چه عطري‌ام زده خفه شديم.»
بعد از اينكه اتوبوس به ايستگاه چهارم رسيد. پياد شد و آن دو پسر كه دائم نگاهش مي‌كردند هم پياده شدند و گندم فهميد كه دنبالش مي‌آينـ ... بسته را محكمتر چسبيد و كيفش را هم صداي خنده‌هايشان را مي‌شنيد... . ايستاد و بعد برگشت و با صداي بلند گفت: «چيه؟ بريد پي كارتون!» ... يكي از پسرها خنديد و گفت: «واي ناز بشي مامان جون» و پسر ديگر گفت: «خانوم لطف كنيد اين شماره رو بگيرد فقط يه زنگ...» و بعد هر دو پسر خنديدند... گندم دويد و از آن دو دور شد... پسرها پشت سرش نبودند كه رسيد دم در خانه خاله اسفند... وقتي در روي پاشنه چرخيد... خاله اسفند افتاد به پاي گندم كه مي‌دونستم كه ميان خدا هرچي مي‌خواي الهي كه بهت بده... :گندم بدون سلام از كنار خاله اسفندگذشت و رفت به راهرويي كه برايش پرخاطره بود و در اتاق بيژن را باز كرد... كتاب‌ها روي زمين باز و نيمه باز بود و روي ميز مثل هميشه ليوان‌هاي نشستة چاي و آب و ته‌سيگارهايي كه تويش وول مي‌خوردند. كركره مثل هميشه پايين بودم. گندم در اتاق را بست... صندلي ميز كار بيژن را كشيد كنار و درست و بسط اتاق گذاشتش و بعد در كيفش را باز كرد. پاكت نامه سفيد را روي صندلي گذاشت و بستة صورتي را كنارش... كركره را بالا كشيد... يادش افتاد هميشه بيژن بعد از اينكه لختش مي‌كرد او را كنارش ميخواباند كركرة پايين را ميكشيد بالا... بعد به اتاق نگاه نكرد و سريع از راهرو رفت بيرون و در را پشت سرش بست و نديد كه خاله اسفند ازگوشه اتاق وسطي مي‌پاييدش... .
شب شد كه بيژن به خانه آمد و وقتي به اتاق شرفت كركره بالا بود و صندلي وسط... پاكت را باز كرد. دست خط گندم را شناخت ... نوشته بود:
سلام پسرخاله ـ دوست و عزيز من . ديگه نمي‌تونم ادامه بدهم.
و اين آخرين نامه است. تو اشتباه كردي. من هم كردم. مادرهايمان هم. امّا دست آخر من شدم زالو و مادرت هر شب در خواب‌هايم... خدايا... چي دارم مي‌گم... من دوستت داشتم امّا اشتباه بود. بيژن، خاله اسفند هم گناه نكرده. من نمي‌خواهم آرزوهاش رو به باد بدهم... بالاخره ابرو داريد مگه نه؟... چه جوري توي در و همسايه بياد بگه من عروسشم!... بيا خودمون رو گول نزنيم هر وقت باهميم تو هيچ وقت به من نگاه نكردي... تو به خالهاي بزرگ و پرزدار قهوه‌اي كه از صورتم تا ران چپم را پوشانده چشم مي‌دوختي و حيرت مي‌كردي نه تو هيچ وقت لذت نبردي... كاش مي‌دانستي كه چقدر از همه چيز خسته‌ام... از تو از خاله از همه از خال‌هايم... كه مثل زالو روحم را مي‌مكد... تو هيچ وقت اسرار نداشتي من امّا مي‌خواستم عروست باشم... يك باري كه گفتي خوب يادم هست كه چقدر مست بودي امّا فكر نكردي كه كدام آرايشگاه مي‌تواند صورت سياه من را منهاي چشم راستم و پلكم و گوشه چپ بيني چپم را آرايش كند... نه... اشتباه كرديم. و اين كابوسهاي خاله اسفندي. برايم خوب شد. خبر رسيد كه افسانه دخترعمويت را چند وقتي است مي‌بري دانشگاه و مياوري... بله عقد دخترعمو پسرعمو را در آسمان‌ها بسته‌اند. افسانه را ديده‌ام فقط يك خال دارد. كنار لبش و خوشگل است... بيژن عزيز تو لياقتت او را داري... دانشگاه رفتي... كار مي‌كني... اما من چي كه اين خالها حتي نگذاشت دبيرستانم را تمام كنم... من هميشه دوستت دارم. امّا ديگر داخل زندگيت نيستم... به خاله اسفند بگو خيالش راحت امّا هيچ وقت به افسانه نگو كه من را پينه‌دوز صدا مي‌كردي و نگو كه روي خالهاي بزرگ پرزدار اين پينه‌دوز به تنت خورده... نگو نگو. فقط كاش آن قدر مرد بودي كه خودت همه چيز را مي‌گفتي نه پيغام پسغام‌هاي خاله‌جان نه كابوس‌ها... تو هنوز مرد نشدي... خالهاي پينه‌دوز را ناز مي‌كني و فردايش مي‌روي خواستگاري افسانه! ... چه حماقتي... حتماً فكر كردي به خاطر قيافه‌ام عروسيت نمي‌آيم و هيچ كس هيچ چيز نمي فهمد... البته من پست نيستم... حس مي‌كنم اين پينه‌دوز بزرگ شده و تازه عاقل شده... اين پينه‌دوز بال درآورد و از روي زندگيت پريد بيرون پسرخاله... خداحافظ. گندم.
ضميمه: به نظر من حتي دنبال افسانه هم نرو بگذار آتش نفست كه تو را مثل كودكي كنجكاور كرده سرد شود. بعد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32367< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي